خواهرم یک دست استکان کمر باریک برایم گرفته با نعلبکی. از این نعلبکی های چینی دور قرمز. حالا صبح ها که بیدار می شوم منِ کم اشتها به صبحانه، هوس میکنم نان را از فریز دربیاورم و گرم کنم. پنیر را بگذارم توی بشقاب و چند جور مربا بریزم توی کاسه. گیرم که آخر سر به خوردن چندچای توی استکان کمرباریک بسنده کنم و مرباها دست نخورده، برگردند توی شیشه و از نانی که گرم شده، اندازه ی یک لقمه هم کم نشود.
تو این ها را ول کن!
از وقتی استکان های کمرباریک مهمان ِ خانه ام شده اند، منتظر رفیقی ام که پیدایش شود و بنشیند رو به رویم.
برایش چای تازه دم بیاورم و او ذوق کند از این استکان ها، از عطر هل و گل محمدی که پخش شده توی اتاق.
یک چای توی استکان بخورد، چای دوم را توی نعلبکی هورت بکشد و همینطور که برایم حرف می زند، بلند شود تا چای سوم را بریزد.
.
.
کجایی رفیق روزهای خوب
رفیق خوب ِ روزها؟
برچسب : نویسنده : zeinabtavagho بازدید : 176